بهرادبهراد، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 2 روز سن داره

بهراد بهترین هدیه خداوند

روزهاي سخت با بهراد

1392/11/2 13:24
612 بازدید
اشتراک گذاری

با نام خدا اين روز را آغاز ميكنم دوباره با يه تأخير طولاني اومدم، باور كنين كه خيلي دلم براي شما دوستان عزيزي كه هر بار با فرستادن پيام از من و پسرم ياد ميكنيد شرمنده شدم كه نتونستم جواب بدم ولي مطمئن باشيد كه همه پيامهاي شما دوستان عزيز را با جون و دل خوندم. 13 روز به تولد بهراد مونده يعني دو ساله بشه توي اين مدت من درگير كارهاي خودم در رابطه با اداره بودم يعني ميخواستم يه جورايي به كرج منتقل بشم كه فعلاً قضيه منتفيه تا بعد ببينيم چي پيش مياد دوم اينكه بهراد توي اين دو ماه اخير مدام مريض شد و طفلك پسرم همش آمپول و آنتي‌بيوتيك و و و و كه خودم وقتي داروهاشو ميبينم به گريه ميافتم چه برسه به اينكه بخورمشون حالا فكر كنيد اين طفل معصوم بايد كل اين داروها رو بخوره. تا چند روز خوب ميشد دوباره تا يه سرماي كوچيك بهش ميخورد گوشاش عفونت ميكرد و بازم آمپول و دارو... يكي ديگه اينكه پدربزرگ همسرم فوت كرد خدا رحمتش كنه دقيقاً پارسال همچين موقعي بود كه مادربزرگ همسرم كه زن پدربزرگ ميشد به رحمت خدا رفت. خداوند بيامرزتشون.

و اما قضيه مهدكودك بهراد يه طرف ماجراست كه خودش داستان جداگانه‌اي داره كه شنيدنش خالي از لطف نيست.

پسرم و بردم مهد كه همبازي پيدا كنه و خودشو بيشتر بشناسه اما نميدونم چرا از روز اول تا در مهدكودك و ديد زد زير گريه با زبان بي‌زباني منو حالي ميكرد كه نميام خلاصه ما با دوز و كلك اونو برديم داخل بچه‌ها رو كه ديد بيشتر جيغ و هوارو زجه و چشمتون روز بد نبينه اينقدر گريه كرد كه ديگه منم به گريه افتادم از يه طرف دوست داشتم كه بره مهد از يه طرف هم گريه‌هاشو كه ديدم خيلي دلم به حالش سوخت توي اين چند روز هم ما التماس رئيس و رؤسا براي مرخصي گرفتن كه خدا رو شكر موافقت كردن چند روزي نيام اما بهراد همچنان با محيط مهد بيگانه بود و دقيقاً مثل روز اول مثل سرندي پيتي گريه ميكرد. البته ساعاتي كه شروع به رفتن كرد خيلي كوتاه بود مثلاً از نيم ساعت شروع شد تا به امروز كه 2 ساعت موند اما اين چند روز اخير مادرشوهرم ميبردش امروز سركار بودم كه موبايلم زنگ خورد وقتي اسم مهدكودك رو صفحه موبايلم ديدم فهميدم كه قضيه چيه مديرشون زنگ زد و گفت اين بچه نميتونه بيشتر از اين توي مهد بمونه ببرينش و يه كم اجازه بدين بزرگتر بشه و خودش با ميل و رغبت بياد مهد اينجوري بچه آسيب ميبينه. خلاصه اين بود كل ماجراي مهد بهراد الان هم زنگ زدم خونه مادرشوهرم و حال بهراد و پرسيدم و فهميدم آقا براي خودش نشسته و داره ميخنده و بازي ميكنه فقط ميخواست ما رو بچزونه بچه خوشگل مامان.طبق معمول هم عكسام توي دوربينه بايد گلچين كنم.

فعلاٌ اين مطالب رو داشته باشين تا پست بعدي عكس ميذارم قول ميدم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

خاله ی آریسا
10 بهمن 92 10:19
پس پیشاپیش تولدت مبارک عزیزممممممممممم ما منتظر پست تولدیم